پادشاهي به شکار رفت و در مسير مرد بدقيافه اي را ديد که بديمن بود، او را زد و به زندان انداخت. از قضا در آن روز، پادشاه شکار خوبي داشت و شادمان برگشت و به او اجازه آزادي داد.
مرد اجازه خواست تا چيزي به سلطان بگويد و گفت: اي پادشاه، مرا پس از ديدن ميزني و به زندان مي فرستي، ولي من تو را مي بينم و شکارت خوب مي شود و با سلامتي و شادي برمي گردي، حالا بگو کدام يک از ما بديمن تر بوديم براي هم؟ پادشاه از اين حرف شرمنده شد و به او هديه داد.
«کشکول شيخ بهايي»
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0